گاه در میان تمام کارهای روی هم تل انبار شده، در اوج شلوغی میز کار و انبوه ایمیل های کاری خوانده نشده، درست در زمانی که یک صفحه باز شده از کد ها و تگ ها باید در اندک مجال باقی مانده به سرانجام برسد، انگار که چیزی را دیده باشم، انگار اتفاقی افتاده باشد یا نوری چشمم را محصور کرده باشد، انگار دارم هیبنوتیزم میشوم، ثانیه ها و دقیقه ها میگذرند و من، هنوز به یک نقطه خیره مانده ام، به یک تگ، به یک جایی در صفحه مانیتور که دقیقا معلوم نیست کجاست!!!
برایم چایی آورده
- مهندس؟
- مهندس این سومین چایی است قبل از سرد شدن بخورید
- مهندس؟
- مهندس حالتان خوب است؟
از توجهم نا امید می شود، سری تکان میدهد و می رود، در را هم پشت سرش باز میگذارد که نکند بلایی سرم بیاید در تنهایی دیوانه کننده این اتاق!!!
خودش هم میداند نه آمدنش را دیدم و نه رفتنش را فهمیدم
او هم فهمیده
هنوز تو نمیدانی ولی اوهم فهمیده که من در میان این همه هیاهو
در آن جایی که بدان خیره شده ام و پیدا نیست
چیزی را گم کرده ام
چیزی که اینجا پیدا نمیکنم
چیزی که دیگر نیست
نه در گوشی و میان اس ام اس ها، نه روی صفحه مانیتور و در ایمیل ها، نه در لحظه هایم، نه در نفس هایم !!!
نام تو!!
دیگر نام تو در هیچ کدام این ها نیست و من هنوز این را نفهمیده ام،
صدای خداحافظیت در گوشم پیچیده ولی هنوز آن را نشنیده ام،
باور نکرده ام
هه!! هنوز هم دنبالت می گردم
او،
آبدارچی را میگویم
او اما فهمیده، بهتر از من، بهتر از تو
.: Weblog Themes By Pichak :.