سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : سه شنبه 92/1/20 | 3:13 عصر | نویسنده : مسعود

بنده خدایی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می زد.

مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می شود و چیزی را از روی زمین بر می دارد و توی اقیانوس پرت می کند.

نزدیک تر می شود ،و می بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می­افتد در آب می‌اندازد.

صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می­خواهد بدانم چه می­کنی؟

- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.

- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی­کند؟

مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت:

 

"برای این یکی اوضاع فرق کرد ! "




  • فال حافظ
  • بن تن
  • ضایعات