حکایت است در شهر شیخی می زیست ظاهر الصلاح و وی را کنیزکان زیبا روی بسیار بود؛ هریک به غایت جمال و نهایت کمال. در شهر مصطلح بود که شیخ بعلت کهولت سن و وفور ریاضت دچار جمودت مزاج گشته و یارای همخوابگی با کنیزکانش را ندارد و این مهم بر عهده قلندران و رندان شهر افتاده تا کام دل در خفا برآرند.
روزی مه چهره ترین کنیز شیخ- کوزه ماست بر کتف- از کویی گذر میکرد نوخطی بدید برومند و رشید. پیش آمده، صدا نازک نمود و باب مراوده گشود که : ای جوانک! مولای من در سفر است و پیش از عزیمت فرموده بود تا این کوزه به خانه برم. تصدیق فرمایی که مرا حمل کوزه سنگین باشد و انصاف آن است که مرا در رساندن آن به منزل یاری کنی که دست گیری از ضعیفان از اوصاف رادمردان نامند. جوان را این سخن خوش آمد و با خویش اندیشید براستی آنچه از دوستان در این باب نقل شده حقیقت است. به یقین مادگی این کنیز محروم غلیان نموده و در غیاب شیخ خیال کام روایی در سر میپرورد. باشد تا حمیتی صرف کرده و چون دیگران با وی عیشی تمام نمایم. لادرنگ کوزه بر دوش نهاد و از خلف کنیز روان شد. در راه، کنیز عشوهها نموده، خون مردانگی جوان به غلظت آورد و او را به وصل خود وعده داد. باری، جوان با تدبیر تمام به منزل شیخ درون گشت، کوزه بر ایوان نهاد و تمنای کام کرد. کنیز گفت: من نیز در آتش این سودایم اما فرصت چنین عیشی هماره مهیا نباشد و از آنجا که تو تازه جوان و کم تجربتی ترسم شهوت بسرعت از تو دفع گردد. لذا شرط عقل آن باشد که به یاری شراب و تریاق بر مدت و لذت جماع بیافزاییم تا خوشی زود زایل نگردد. آنگاه شراب و تریاق پیش آورد و جوان به کفایت بنوشید و بکشید.. در این طریق کنیز زلف افشان و خندان وی را ممارست و معاونت می نمود تا جوان را نیمهوشی پدید آمد و مستی و سستی بر وی مستولی گشته، بر زمین افتاد. کنیز که این حالت بدید گفت: آیا توان برون کردن جامه از تن داری تا به فریضه مشغول شویم؟ جوان پاسخ داد: والله که مرا هوش و گوش چندان نمانده و تو خود این عمل فرما! کنیز که این جواب استماع کرد بانگ برآورد: ای شیخ! وارد شو!
به ناگاه شیخ از پس پرده برون آمد، بی کلام کم و بیش جامه از تن خود و جوان درید و به مهارت تمام آلت چربین خود بر دُبُر جوان دخول کرده، کار وی بساخت. جوانِ ضعیف طالع نیز قوای ایستادگی نداشت و به قضای جفای خویش تن داد. چون شیخ از کار فارغ شد و زمان سپری، قوت به دماغ جوان رجعت نمود. پس زبان به گلایه گشود که : ای شیخ! مرا جامه و ماتحت دریدی و با نیرنگ خویش ننگ نهادی. این چه حکایت باشد که بر من روا داشتی؟
شیخ گفت: ای جوانک! بدان که مرا از جوانی صفتی است پوشیده بر اغیار که کنون بر تو فاش شده. من به دخترکان و نسوان علقهای نداشته، اَمَرد باز و غلامبارهام و روزگار به طمع وصال پسران نوباب و خوش خطی چون تو میگذرانم. عمری است که به کنیزان خود کافور خورانده، قوای شهوت آنان ستانده و ایشان را دامی می نهم برای سست طبعان و خام طمعان. از برای اینکار آنان را خلعت و زر میدهم. حال گوش دار که اگر این واقعه به جماعت عیان کنی من نوخطان دیگر از کف خواهم نهاد و تو آبروی خویش! پس فی الفور از حجرهام بیرون شو به یارانت قصه ساز که امروز با کنیز شیخ نزدیکی ساختم به کیف کامل.
فرج ندیده، باسن خویش به باد دادم ................ وای که شرف به شیخ شیاد دادم
جوانک این سروده بداهه گفت، لباس به تن گرفت و ناخن به دهن و بیرون شد.
-------------------------------------------------------------
هان! ای پسر! این سخن در گوش آویز که شیخکان، چَسنگ بر پیشانی دارند و خدنگ در آستین. در آنچه از جانب ایشان به وعده و سودا عرضه گردد تامل نما و در معاشرت با این جماعت هوش دار والا ناگاه آلت ایشان در ماتحت خویش یابی و توان فغان در خود نیابی.ر
.: Weblog Themes By Pichak :.